نزدیکتر ازین نتوان گفت دیده ایم
هم دیده هم ز دیده ی یاران شنیده ایم
در راه کوی عشق تو بی سر دویده ایم
بالله اگر به جز تو سری برگزیده ایم
آهوی شیر گیر دو چشم خمار تو
وان گرم پرسشی که نیامد به کار تو
کردند بیخودم ز خود آئینه دار تو
رفت آنچه رفت و مانده دلم زیر بار تو
از دل فتاد بخیه ی داغم به روی کار
نه مرده ام نه زنده نه مستم نه هوشیار
در برزخ وجود و عدم گرم یاد یار
آئینه ام بکار نیایم مگر بهار
بر دوش هجر روی تو باری کشیده ایم
بر لوح دیده خط غباری کشیده ایم
گاهی اگر خزان و بهاری کشیده ایم
بر ما مگیر از پی کاری کشیده ایم
راهی نداشتیم من و دل به کوی او
مردیم بار دیگر و دیدیم روی او
آنگونه سوختیم که برخاست بوی او
ما نیستیم و هست بجا آرزوی او
ایدل به خون تپیدی و دیدی که خواب نیست
تا تشنگی پل است نیازی به آب نیست
آن را که جز به کشته شدن فتح باب نیست
تنها سر بریده ز گردن حباب نیست
تن در مدینه جان به نجف چاره چون کنیم
باید سری ز چنبر گردون برون کنیم
یاران به نام عقل نخست ار جنون کنیم
باید شنا به ورطه ی طوفان خون کنیم
در پرده ایم تا گره سر به کار ماست
این غنچه تا ز شاخه نیفتاده خار ماست
اکنون که زیر بار نماندن عیار ماست
یاران بیفکنید که بر دوش بار ماست
یاران طواف کعبه ی گل تا کجا کنیم
هنگام شد که کعبه ی دل را بنا کنیم
وآنجا منای خون خدا را بپا کنیم
وین خانه را به زمره کوران رها کنیم
چون مام من به حضرت حق الیقین رسید
آئینگی به مادرت ام البنین رسید
من شادمان که مام علمدار دین رسید
فرمود مجتبی محک مهر و کین رسید :
« او را به چشم آینه ی شاه دین ببین
در نام او به قوت علم الیقین ببین
تاویل نام کرده همان و همین ببین
وانگاه سرنگون شدن از پشت زین ببین
خشنود باش کآینه ی خشم مام ماست
خشنود باش کآینه ی خشم مام ماست
راز قعود ما و اساس قیام ماست
تا روز حشر بر سر کویش مقام ماست
مائیم امام جن و ملک او امام ماست »
تا آزمون زمره ی بیداد و کین کند
آمد نهفته آنکه زمان را زمین کند
زودا که قصد خون دلیران دین کند
وانگه به کین امت احمد کمین کند
برکش علم که وارث مطلق اگر منم
جز کبریای حق در دیگر نمی زنم
چون شد مطاف عرش خدا خاک مدفنم
از روی یار پرده ی غیبت برافکنم
استاد یوسفعلی میرشکاک