بسم رب الحکیم
چند وقتیست دلم بی سر وسامان شده است مثل برگی که خزان در مه آبان شده است
و هوای تو به سر دارد و مست است دلم بعد عمری که رها از قفس جان شده است
خیس شد دفتر شعر عاشقتان حیران است که چرا قافیه ی شعر تو باران شده است
بارش از شوق بود یا که زشرمم باشد؟ شاید از فرط گنه هاش هراسان شده است
غم به دل راه مده-تا که تو اورا داری فاطمه بانوی قم شافی رضوان شده است
از همان روز که او پا به بیابان بگذاشت خاک قم از قدمش همچو گلستان شده است
دل من پر زده این بار به سوی دو حرم راهی مرقد خواهر و خراسان شده است
چقدر زلف گره خورده و بی تاب هم اند قصه یادآور آن یار پریشان شده است
ولی اینبار کمی قصه تفاوت دارد کی کسی همچو حسین بی سر و عطشان شده است؟
غربت در قم و در خانه نبودن سخت است زینب اما راهی شام غریبان شده است
بغض نگذاشت که دیگر بنویسم که چه شد که ستم ها به شما آه ... فراوان شده است
مادرت فاطمه آمد به حرم٬خوش آمد چقدر صحن از این نور چراغان شده است!
و پس از این غزل سخت ببین نوکرتان بهر رزق حرمت دست به دامان شده است